
آخر هفته گذشته، شاهد شهادت یک زن مسلمان بودم که در طول زندگی اش مورد آزار و اذیت قرار گرفته و طرد شده بود. سرانجام او با فرزندانش در آمریکا بی خانمان شد و نتوانست انگلیسی صحبت کند. یک روز که فصل ها تغییر می کرد، هوا سردتر می شد، او و فرزندانش با مانتو به فروشگاه رفتند. به محض ورود، خانم صاحب مغازه بچه ها را در آغوش گرفت و دستش را بالا برد و گفت چیزی که این خانم مسلمان متوجه نشده بود. فرزندانش به زن چسبیده بودند و آنها گفتند که خانم به آنها گفت که می توانند با او به خانه بروند. این بانوی بیخانمان که کل وضعیت را عجیب میدید، به فرزندانش گفت که پیش او بیایند، اما آنها این کار را نکردند. آنها خسته، کثیف و گرسنه بودند و در آغوش گرم این زن احساس خوش آمدگویی و امنیت می کردند. خانم همچنان دستانش را تکان میداد و چیزی میگفت که مادر نمیفهمد، بنابراین از فرزندانش که انگلیسی کامل صحبت میکردند پرسید که خانم چه میگوید، و آنها گفتند که خداوند را به خاطر آوردن آنها به زندگیاش ستایش میکند. بانوی مسلمان متوجه نشد که چه اتفاقی میافتد، اما با درخواست بچهها موافقت کرد که با این غریبه بروند، زیرا او را رها نمیکردند.
آنها با او به خانه رفتند و او به آنها گفت که هرچه می خواهند از یخچال و کمد بیرون بیاورند و به این مادر گیج و بچه هایش یک اتاق خواب و یک تخت بزرگ خوب برای خواب بدهند. انگلیسی را یاد بگیرد و او را به رفاه رساند تا بتواند با فرزندانش به آپارتمان خود نقل مکان کند. او هم در مغازه اش به او شغل داد و این بانوی مسلمان شاهد رفتار محبت آمیز این زن با هرکسی بود که وارد شد. او نمی توانست بفهمد چرا این خانم او و فرزندانش را دوست دارد، به پوشیدن لباس کامل مسلمان خود ادامه داد و پنج بار نمازش را خواند. یک روز، و حتی سعی کرد کارهایی انجام دهد تا خیرخواهش را عصبانی کند، اما آرام بود و می گفت: "عیسی شما را دوست دارد." بله، این بانوی مهماننواز مسیحی بود و بعداً به این بانوی مسلمان گفت که برای دختری دعا میکنم، زیرا فقط پسر دارد و خداوند به او دختر روحانی داده است. او بارها او و فرزندانش را دیده بود که در کنار مغازه قدم میزدند و از خدا دعا میکرد که آنها را به مغازه برساند تا بتواند از آنها مراقبت کند. خداوند دعای او را مستجاب کرد و به همین دلیل بود که آن روز که وارد مغازه شدند او را بسیار ستایش کرد. این بانوی مسلمان بعداً پس از ملاقات با مسیح مسیحی شد، مادر روحانی خود در تمام مدت بدون قضاوت او و فقط دوست داشتن بی قید و شرط برای او دعا می کرد.
من واقعاً با این شهادت محکوم شدم زیرا زندگی این بانوی سخاوتمند بسیار شبیه مسیح بود و همانطور که به سرعت زندگی خود را بررسی کردم، نتوانستم آن انعکاس واضح مسیح را ببینم. از این بابت بسیار متأسفم. این صاحب انبار عشق قربانی مسیح را به نمایش گذاشت و شما به وضوح می توانید میوه روح را در زندگی او ببینید. من نمی توانم همین را برای زندگی ام بگویم. من برای آوردن افرادی که نمیشناختم به خانهام دعا نمیکنم، این عاقلانه به نظر نمیرسد. اگر خطرناک بودند چه؟ و به ناراحتی افرادی که فضای من را اشغال می کنند و هزینه نگهداری سه کودک گرسنه در حال رشد که حتی با من نسبتی ندارند و از فرهنگ متفاوتی هستند فکر کنید. «چه میشد» و افکار مربوط به ناراحتی و هزینههای من نشان دهنده عشق خدا یا ثمره روح نیست.
اما ثمره روح عشق، شادی، صلح، صبر، مهربانی، نیکی، وفاداری، نرمی، خویشتن داری است. و کسانی که مال مسیح هستند، جسم را با احساسات و امیالش مصلوب کرده اند. غلاطیان 5:22-24
متأسفانه، گوشت من به اندازه کافی مصلوب نشده است، به نظر می رسد عشق من رو به زوال است. من بدبخت تر از شادی هستم. قلب و ذهن من اغلب به جای آرامش در آشوب است. من قطعاً نمی خواهم مدت طولانی رنج بکشم، من حوصله آن را ندارم. مهربانی من ممکن است گاهی کم باشد؛ من اغلب کارهای خوبی را که خدا می خواهد انجام نمی دهم. من آنقدر که دوست دارم وفادار نیستم. پس از سالها تلاش برای کار روی ملایم بودن، هنوز آنجا نیستم. و اغلب آنطور که باید خواسته هایم را کنترل نمی کنم. من فقط خدا را شکر می کنم که هنوز هم من را با تمام نقص هایم دوست دارد وگرنه در مشکلات زیادی خواهم بود. من واقعاً یک کار در حال پیشرفت هستم و خدا در این روند به من کمک می کند زیرا او می خواهد من در تصویر و شباهت او باشم. پس فصل طوفانی دردناکی را می گذرانم که زیر نظر او مرا هرس می کند. من معتقدم این به نفع من است، حتی اگر احساس خوبی نداشته باشد. ترجیح میدهم خداوند هر آنچه را که در من میوه خوبی ندارد قطع کند و در آتش بیندازد، زیرا نمیخواهم مرتکب گناهی باشم که از بهشت رها میشود.
«سعی کنید از دروازه باریک وارد شوید، زیرا به شما میگویم که بسیاری در پی ورود خواهند بود و نخواهند توانست. هنگامی که یک بار صاحب خانه برخاسته و در را بست، و شما شروع به ایستادن در بیرون کردید و در را می کوبید و می گویید: «خداوندا، پروردگارا، برای ما باز کن» و او پاسخ می دهد و به شما می گوید: «من تو را نمی شناسم، اهل کجا هستی، سپس می گویی: «در حضور تو خوردیم و نوشیدیم و تو در کوچه های ما تعلیم دادی.» اما او خواهد گفت: «به شما می گویم که شما را نمی شناسم. اهل کجا هستی. ای همه گناهکاران، از من دور شوید.» هنگامی که ابراهیم و اسحاق و یعقوب و همه انبیا را در ملکوت خدا ببینید و خود را بیرون رانده شده ببینید، گریه و دندان قروچه خواهد بود. لوقا 13:24-28
رفتن به کلیسا و انجام بسیاری از فعالیت های کلیسا، ورود ما را به ملکوت خدا تضمین نمی کند. بسیاری از ما ممکن است فکر کنیم که در ملکوت خدا هستیم، اما مانند مسیح زندگی نمی کنیم. موعظه کردن، بشارت دادن و دادن به فقرا ممکن است همه شبیه به مسیح به نظر برسد، اما این قلب ماست که خدا به آن می نگرد و او می داند که فراتر از ظاهر بیرونی در آن چه می گذرد. آیا قلب ما بازتابی از قلب مسیح است؟